جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل ، وعشق محکوم بود به تبعید به دورتریند نقطه مغز یعنی فراموشی .
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند.
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدنش را داشتی، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها که همیشه منتظر رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند .
عقل گفت : دیدی قلب همه از عشق بی زارند، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی ؟
قلب نالید و گفت : من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم ...
نظرات شما عزیزان:
شادمهر حسینی
ساعت22:40---9 فروردين 1390
سلام وبلاگ بسیار زیبایی دارین اگه با تبادل لینک موافقی منو با عنوان وبلاگم لینک کن بعد بگو با چه اسمی لینکت کنم...
پریسا سنتوری
ساعت12:46---26 اسفند 1389
|